نمیدونم چه م شده، حال خوبى ندارم، کم حوصله ام، دلم یه دنیا گرفته.
میگن دلت تنگه، اینو که میدونم ولى چجورى میشه درمانش کرد؟ قرصى، شربتى، دارویى هست که دواى دردم باشه غیر از دست گرمش که فرسنگها دوره، غیر از آغوشش که هرگز به بودن همیشگى اش اطمینان نداشتم؟ غیر از وجودش که داره از من دریغش میکنه؟ غیر از کلامى که بوى مهر و عشق بده؟ غیر از ...
اگر دست محبت سوى کس یازى به اکراه آورد دست از بغل بیرون
چرا فقط من باید با چنگ و دندون بچسبم به این زندگى که تار و پودش از هم گسسته است!!! دریغ از کمترین دغدغه از طرف مقابل!!!
یعنى چون میدونه من زندگىِ مشترکم رو میخوام چهار نعل میتازه!؟
کم کم دارم به این نتیجه میرسم که تاریخ انقضاى این ازدواج نزدیکه، براى همین هم اینطور ویران شده ام.
زمستان آخرین فصل سال نیست، بهار دوباره میآید، دچار توهم نشو دوستِ من، من همیشه تو این سرماى احساس، یخزده نمى مانم، بهار من را شاید دیگرى برایم هدیه خواهد آورد.
همیشه کسانى ما رو میرنجونن که همواره سعى کردیم از ما دلخور نشن، احتمالاً اشتباه از ماست. دست به عصا راه رفتن و همه چیز رو تو دل کشیدن و نشنیده گرفتن و نمیدونم هزار نوع کلک زدن به خودم رو سالهاست دارم ادامه میدم اما طرف باز طلبکاره
الآن داشتم فیلمى که از گیتار زدن و خوندنت تو فیسبوک گذاشته بودند نگاه میکردم، یهو دلم خواست فریاد بزنم، کریه کنم و بگم من همچین عزیزى رو از دست دادم چطور با درد نبودش کنار بیام. عکسهات رو که نگاه میکنم انگار دارى نگام میکنى و میگى من هنوز هستم فقط تو نمیتونى منو ببینى
فکر کنم دارم خل میشم