امروز اصلاً حال روز خوبى ندارم. یه عالمه تشنج و التهاب به جونم ریخته شد، و با اشک ریختن هم دردم درمون نشد که نشد.
چشمامو میبندم صداتو میشنوم که میگى : میاى اینجا؟
همین جمله کافیه که دوتا بال دربیارم و 43.8 کیلومتر پرواز کنم تا عشق.
از پارکینگ به بعد رو پاهام یارى نمیکنن. من نباید اینجا باشم ولى هستم! چرا؟ نمیدونم! نه میدونم ولى دارم به خودم دروغ میگم! تند و سنگین قدم برمیدارم، گونه هام داغ شده، قلبم تند میزنه، باز این مغز من داره مخالفت میکنه.
میرسم به در آپارتمان و تورو میبینم که پشت در منتظرم ایستادى، یه حبه قند لبت رو که دهنم میذارى همهء دردها و تشنج و التهاب از وجودم سفر میکنه و نابود میشه.
من اینجام. باید اینجا باشم، دقیقاً همینجا بین بازوهاى مردونهء تو. جایى که تو با جادوى خودت منو مى بلعى. سحر میشم توى دستهاى تو. هیچ کس و هیچ چیز غیر از تو نیست، حتى بود خودم رو هم احساس نمیکنم ، من در توأم.
کاش جادوى وجودت هرگز باطل نشه.
چشمهامو باز میکنم !
تا قعر واقعیت رو سیاه سقوط میکنم ، تنم تکه تکه شده از این سقوط.
من از اینهمه سیاهى و زشتى میترسم.
شورى اشک رو مزمزه میکنم، شور نیست تلخه ، تلخ.
10روز مونده تا آرامش نسبى. کاش زود بگذره این روزها و من تاب بیارم گذر کند زمان رو و نمیرم زیر سنگینى فضاى این روزها.
کاش دوباره با چشمهاى باز منو جادو کنى. بى تابم.
جیران
شاید باورت نشه ولی تا حالا همچین احساسی رو تجربه نکردم
گاهی وقتا فکر میکنم خوش به حال آدم هایی که میتونن عاشق بشن!! چرا من نمیتونم!!
وقتش نشده هنوز
مطمئن باش یه روزى یه جایى یه کسى این حسو یهو میریزه تو وجودت . مزه اش خیلى شیرین و گسه تهش هم تلخى میزنه
این ده روز هم میگذره, این اشکا هم تموم میشن, گریه هم بد نیست, من وقتی حالم بده هیچی به اندازه ی گریه و آهنگ حالمو خوب نمیکنه.
امیدوارم همه چى خوب بگذره.