نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

غوطه در ناباورى

آدمها همه از رو پوست همدیگر رو میشناسند ، کم پیش میاد کسی با نگاه بتونه درست بخوندت و یا حتى معنى نگاه کسى رو درست بفهمى، سالها بود میگشتم که یه دوست اینجورى پیدا کنم ، که بتونیم مقصود رو از زبان دیگرى بشنویم ، نمیدونم اسمش تفاهم یا ذکاوته !! یا همدلى ؟ خیلى اتفاقى کسى رو که میخواستم در چند قدمى پیدا کردم ، دور بودیم از هم اما بعد فهمیدم که مدتها بوده همدیگه رو به نوعى جذب میکردیم ، یه تلنگر باعث شد یهو سیلى از دردهاى دلهامون بیرون بریزه، ناگفته هاى همیشگى یهو به زبان اومد .اما...

گاهى خدا رو درک نمیکنم ، کلی چرا دور سرم داره میچرخه ، شوک شدم ، مثل اینکه همهء زندگیم یه دومینو بوده که تا به اینجا رسید فرو ریخت ، جاى خالیش بد جور نمود داره ، کم آوردمش، نیمى از منطقم میپذیره که با تمام رازهاى گفته و نگفته رفته به راه بی بازگشت اما نیم عظیمى از منطقم نمیپذیره...

چند روزیست که دلم گریه میخواد ، ولى هرچه اشک داشتم ریختم و خالى نشدم . 

کاش مرگ دروغ بود . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد