نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

خداحافظ اهورایى

  چهل روز از رفتن بدون خداحافظیت گذشت  


دلتنگتم خیلى زیااااااااد

یادم نیست برات گفتم یا نه، وقتى خیلى جوون بودم... اولین کسىً رو که نرد عشق بهش باختم تو یک تصادف از دست دادم ، مدتها لیلى وار به سوگ نشستم ، تمام اوقات فراغتم رو بر سر مزارش مینشستم و باهاش حرف میزدم . تجربهء خیلى تلخى بود ، اونروزها تو اوج جوونى بودم (١٦-١٧) مثل یک نوزاد،بکر بودم و طبیعتاً سخت شکستم . اون تجربهء عشق با ٣ قدم فاصله شیرینترین خاطراتم رو ساخت. بعد از اون درد که تا اعماق وجودم رسوخ کرد مثل سفالِ لعابدار نفوذ ناپذیر شدم ، حتى تا مدتها کنارم بود ( شاید من تصور میکردم هست و یا شاید بود ) شبها با هم میخوابیدیم و صبحها با هم بیدار میشدیم . 

خیلى طول کشید تا آتیش غمم خاکستر شد.

اما رفتن تو دونه دونه ،سر صبر داره تک تک سلولهامو میسوزونه و تا بخواد به آخرى برسه سلولِ جدیدى هست براى سوختن، این تداوم داره ذوبم میکنه، شاید اگر مثل قبلاً مزارى در دسترسم بود که تجلى وجودت میشد سبک میشدم. اما حالا وجودم گر گرفته خیال خاموشى نداره. میدونى چى بیشتر میسوزوندم؟ اینکه یادم میاد کلى حرف نگفته دارم باهات. اینکه حرفات یادم میاد که میگفتى دلم برات تنگ میشه وقتى چند روز وقت نمیکنم پاى نت بشینم اما حالا که رفتى خبر از دلت ندارم ... 

اون وقت که مجنونِ  من رفت هر کسی به سهم خودش سعى میکرد با دردم کنار بیاد ، حتى کسى رو داشتم که شبها منو مادرانه نوازش کنه و از راز دل مجنونم برام بگه ، بگه که سنگ صبورش بوده ... اما الآن کسی نیست که حتى من از دردم براش بگم و سبک بشم ، بگم که سنگ صبورت بودم ، بگم دردمون از یک جنس بود ، هر دو عشق رو تو زندگى گم کردیم ،نه که نداشته باشیمش داشتیم ولى یه جایى تو روزهاى که گذشت گمش کردیم یا شاید باختیمش نه به هم  که با هم، تهى شدیم ، از دستش دادیم و از همون روز احساس همدردى مثل کهربا بین ما عمل کرد  

( نمیدونم چرا این شراب لعنتى اثر نداره امشب ) 

سالها از زمانى که براى فراموشى به مستى پناه بردم میگذره ،یادمه اونقدر نوشیدم که همه چیز ابعادش رو از دست داد  ، اما امشب، امشب لعنتى ، همه چیز داره هزار بعدى میشه مثل دو آیینه رو در رو در هم و با هم تا ابد ، تا نهایت و به غایت

دارم سعى میکنم فراموش کنم ،اما نمیشه تو عین خودم بودى ،کلامت ، جنس غمت ، صنف شادیهات، علایقت ، دیوونگیات ، اشتباهاتت ، و جالبتر اینگه نگاهت به اشتباهاتت، اینکه خودت رو مثل من به خاطر به قول تو غلط هایى که کردى سرزنش نمیکردى ، کله شقى هات و اینکه میدونستى چى میخواى. خب من باید بتونم خودمو فراموش کنم ؟ شدنیه؟ فرار از من و ما، به کجا؟ 

کاش یکى از ما اونقدر آمى و سطحى بودیم که این همزادى رخ نمیداد. میترسم به ابتذال کشیده بشم ، به پوچى ، به هیچى ...

بى تو میترسم ، از روزى که رفتى باز جرأت ندارم سرنوشتم رو به دست بگیرم ، امور طبق خواستهء اطرافیان رتق و فتق میشه ، انگار دیگه نمیتونم افسار خواسته هامو بدست بگیرم ، امروز به خودم یادآورى کردم که گفتى اون کارى رو بکن که ته دلت میخواى . آخه الان تهء دلم رسوب گرفته حتى دیگه نمیدونم ته دلم چى میخواستم!!! یادته گفتم سکوى پرواز کسى نمیشم که سالها پر پروازم رو بسته بود ؟ الآن تبدیل شدم به همون سکو که نمیخواستم . 

از همسرت پرسیدم : میزون شدى؟ گفت از اولش میزون بودم !!! پس چرا من میزون نمیشم؟ 

کاش خیلى چیزها رو مثل تو بى پروا بهت گفته بودم ، حالا میفهمم باید بی پروا و کودکانه با احساس روبرو شد ، بر خلاف تو احساسم رو خفه کردم تا امروز که دیره، و کاش به زبان مى آوردم که چقدر دوستت داشته ام و دارم ، کاش مثل تو نمیترسیدم بگم عاشقتم ، اونقدر ترسیدم که حتى به خودم اعتراف نکردم و حتى وقتى تو اشاره میکردى با رندى مسیر صحبت رو عوض میکردم.

یک اعتراف: اونروز که گفتى شاید تابستون برى فنلاند و حتما سرى هم به من میزنى کلى منتظرت بودم و نقشه کشیده بودم که کجاها بریم ، به خودم قول داده بودم قدم تو هیچ بار یا نایت کلابى نگذارم و اولین بار با تو برم، و هنوز نرفتم و شاید هرگز . 

یادمه بابت یک خطام گفتى اگه من بودم اونقدر دستت رو فشار میدادم که درد بگیره ، من گفتم نمیخوام ،تو بدجنسى ، اما حالا راضیم باشى بزنى تو گوشم ،البته با تو بودن با اون مبنا و مفهوم جاى خطا نداره . 

متنفرم از اینکه حتى وقتى تا خرخره خوردم مغزم مثل ساعت کار میکنه و عبور لحظه ها رو ثبت میکنه. ⚡⚡⚡⚡⚡

آماج غم

چه سخت آماج سیلى هاى پیاپىِ زندگى قرار گرفتم و هنوز ایستاده ام!!!! 

از درون پوسیده و خورده شدهء موریانهء غم ولى از بیرون صاف و اتو خورده!!! کى میدونه پشت لبخندِ آدما چى پنهان شده؟ خودم در عجبم که این همه درد رو چطور تاب آوردم!!!

خسته شدم از قوى بودن ،میخوام زن باشم تمام قد بشکنم و پرواى دیده شدنم نباشه. دلم میخواد اشک بریزم به پهناى تنهایى هام  ، میخوام با چهرهء خود واقعیم زندگى کنم . 

 درد تو سینه ام جمع میشه و تا حد انفجار پرم میکنه ، اما لبخند مصنوعى کماکان پا برجاست 

کى میدونه تا مرگ چند نفس براش مونده؟

گاهى واقعاً دلم میخواد تمام نفس هاى باقیمونده رو یکباره در یک نفس بلند خلاصه کنم و صورتک زشت رو با اون لبخندش به جا بگذارم و برم ...

حالم از این همه تظاهر بهم میخوره.

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
    پریا! تشنه‌تونه؟
    پریا! خَسّه شدین؟
    مرغِ پر بَسّه شدین؟
    چیه این‌های‌هایِتون
    گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...


مرگ قو

سکوت از هر طرف جاری هوای خانه تاریک است
میان زندگی با مرگ پل ویرون و باریک است 
مرا دریاب پیش از مرگ که مرگم سخت نزدیک است
فقط یک چهره خستم میان چارچوب قاب 
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب
عبور لحظه های عمر دلیل پیری من نیست
فرار از من که تو هستم مگر در خود شکستن نیست
من غافل به دست خود شکستم هر چه پروردم
ولی در این قمار تلخ به خود بیش از تو بد کردم
فقط یک چهره خستم میان چارچوب قاب
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب
به خود گفتم فراموشی پناهم می دهد در خود
فرار از قصه دیروز علاج درد خواهد شد
ولی دیدم فرار از تو فرار از من به آئینه ست
نیاز تو تمام من نه یک احساس که در سینه ست
فقط یک چهره خستم میان چارچوب قاب 
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب

از این فرهاد کش فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز 
هر طرف می سوزد این آتش 
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود 
من به هر سو می دوم گریان 
در لهیب آتش پر دود 
وز میان خنده هایم تلخ 
و خروش گریه ام ناشاد 
از دورن خسته ی سوزان 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد 
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم 
همچنان می سوزد این آتش 
نقشهایی را که من بستم به خون دل 
بر سر و چشم در و دیوار 
در شب رسوای بی ساحل 
وای بر من ، سوزد و سوزد 
غنچه هایی را که پروردم به دشواری 
در دهان گود گلدانها 
روزهای سخت بیماری 
از فراز بامهاشان ، شاد 
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب 
بر من آتش به جان ناظر 
در پناه این مشبک شب 
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد 
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش 
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان 
و آنچه دارد منظر و ایوان 
من به دستان پر از تاول 
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود 
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود 
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر 
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر 
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب 
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد