نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

وراى عشق

در این سکوت تلخ، از شدت عشق اعتراف میکنم  

 دخترک کوچک درونم دائمبه تو فکر میکند 

درست از زمانى که مرا در آغوش کشیدى و خودمان را با هم شریک شدیم

چیزى که هیچ وقت نباید شریک میشدیم.

اعتراف میکنم وراى تمام کلمات، تمام رویاها، تمام غمها و شادیهایم مثل یک دیوانه    

   عاشقتم  عاشقتم عاشقتم

اقرار میکنم  که در تمام  خنده ها، تمام رازها، تمام اشکهایم تجلى دارى  

عاشقتم آنچنان که خدا به رقص بدنهاى ما لبخند میزند

عاشقتم  عاشقتم  عاشقتم

فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

حالت خوب میشه وقتى اول صبح گوشیت رو برمیدارى و میبینى عکس کسى که براى دل بریدن ازش با خودت در ستیزى روبروت داره لبخند میزنه.

حالت خوب میشه وقتى دقیقاً  همون لحظه که دارى فکر میکنى کاش ... یهو ببینى پیغام داده به من زنگ بزن.

حالت خیلى بهتر میشه وقتى صداشو میشنوى که میگه دلم خیلى تنگ شد نتونستم تماس نگیرم.

حالت عالیه وقتى داریش، وقتى منتظر صداى زنگ تلفنى ، وقتى صداى عشق ورزیدنشو میشنوى و هزارتا وقتى دیگه، اما پوچ و مچاله میشى وقتى یادت میاد که حالت قرار نیست همیشه اینطورى خوب بمونه.

نباید ها  دیوانه وار دور سرت میچرخن و دلت رو آشوب میکنن. لذتى که ته مزهء گس داره و خوب که عمیق بشى تلخى میزنه. 

بى صبرانه بوئیدنش رو انتظار میکشى و بارها تصورش میکنى در کنارت اما تمام وجودت پر از دلهره و نفى منطقته.

نمیفهمم چرا اتفاقها به موقع نمیوفتن؟ یا چرا این پازل بد قوارهء زندگى همیشه با یه تیکهء مهم گم شده ناقص میمونه؟ چرا آدمها  تو نامناسب ترین موقعیت با هم برخورد میکنن؟

آخرش میترسم به این نتیجه برسم که به جهنم که هیچى با هیچى جور نیست دل ما که با هم جوره پس بغلش کن و محکم ببوسش و به اندازهء تمام سالهاى بى عشقیت لذت ببر و عشق بورز.

جیران

پرواز عشق

امروز اصلاً حال روز خوبى ندارم. یه عالمه تشنج و التهاب به جونم ریخته شد، و با اشک ریختن هم دردم درمون نشد که نشد.

چشمامو میبندم صداتو میشنوم که میگى : میاى اینجا؟ 

همین جمله کافیه که دوتا بال دربیارم و 43.8 کیلومتر پرواز کنم تا عشق. 

از پارکینگ به بعد رو پاهام یارى نمیکنن. من نباید اینجا باشم ولى هستم! چرا؟ نمیدونم! نه میدونم ولى دارم به خودم دروغ میگم! تند و سنگین قدم برمیدارم، گونه هام داغ شده، قلبم تند میزنه، باز این مغز من داره مخالفت میکنه. 

میرسم به در آپارتمان و  تورو میبینم که پشت در منتظرم ایستادى، یه حبه قند لبت رو که دهنم میذارى همهء دردها و تشنج و التهاب از وجودم سفر میکنه و نابود میشه.

من اینجام. باید اینجا باشم، دقیقاً همینجا بین بازوهاى مردونهء تو. جایى که تو با جادوى خودت منو مى بلعى. سحر میشم توى دستهاى تو.  هیچ کس و هیچ چیز غیر از تو نیست، حتى بود خودم رو هم احساس نمیکنم ، من در توأم.

کاش جادوى وجودت هرگز باطل نشه.

چشمهامو باز میکنم !

تا قعر واقعیت رو سیاه سقوط میکنم ، تنم تکه تکه شده از این سقوط. 

من از اینهمه سیاهى و زشتى میترسم. 

 شورى اشک رو مزمزه میکنم، شور نیست تلخه ، تلخ.

10روز مونده تا آرامش نسبى. کاش زود بگذره این روزها و من تاب بیارم گذر کند زمان رو و نمیرم زیر سنگینى فضاى این روزها.

کاش دوباره با چشمهاى باز منو جادو کنى. بى تابم.

جیران

عشق را در پستوى خانه نهان باید کرد

یک شب که دلم  خیلى براىت تنگ شد و باران هم میبارید سوار ماشین خواهم شد  و  به پارکینگ کلیسایى خواهم رفت که اولین  بار در آغوشت از عشق لرزیدم . مرور و مزمزه خواهم کرد هرم هم آغوشى در زمستان سرد و بارانى را.  بوسه هایت را هوس خواهم کرد با همان شرمزدگى روز آغاز. و اینبار بیمار گونه از پلیس نخواهم ترسید که چرا عشق را از پستوى خانه برون کردید. 

فوبیاى پلیس  را فراموش میکنم در آغوش خیالت و باز با یک تاپ تابستانه زیر باران عرق عشق بازى را بر تنم خشک خواهم کرد.  شبهاى خوب زندگى هرگز تکرار نمیشوند. بوسهء عشق را کلیسا هم مقدس دانست  و از بلنداى برج  از پس ناقوس زرینش ما را تماشا میکرد.

جیران

به زیستن را از تو آموختم

طبق خواسته ات زندگیم رو دارم تغییر میدم ، همونطورى که خواستى " باید خوب زندگى کنم" 

جیران