نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازى که میبینم بد آهنگ است

امشب از سر شب به یادت بودم ، صداى خنده ات نواى سازت و آوازت تو گوشم مرور میشد، یاد اون روز افتادم که تو استخر بودیم و تو توى راه و بیراه حیاط و آشپزخونه لیوان همه رو پر میکردى ، حتى مزهء مشروبى رو که برام ریختى امشب باز زیر زبونم مزمزه کردم ، باز براى نمیدونم چندمین بار صدات رو گوش کردم که میخوندى مرا دریاب که مرگم سخت نزدیک است .

از سر شب آرام و قرار نداشتم که بیام بشینم برات بنویسم ، اصلاً این فضاى بی روح  برام شده تمثال خودت، دلم براى نوشتن تو اینجا تنگ میشه ، احساس میکنم نوشته هام رو میخونى . 

دلم از بیکسى و تنهایى ،از نداشتن کسى براى درد دل کردن ، از عدم تفاهم و درک متقابل با اطرافیانم سخت گرفته ، حتى دیگه گریه هم سبکم نمیکنه ، دیگه استاد شدم تو حفظ ظاهر با یک لبخند غلیظ و خوشرنگ و لعاب ،دلم برا تنهایى نشستن و نوشتن و نوشتن و سیاه کردن کاغذ و غرق شدن تو عالم خودم و کاغذا رو با اشک خیس کردن تنگه . آیا میشه یک روز باز کسى رو داشته باشم که به اندازهء تو باهاش راحت باشم؟



آوار بغض

هنوز هر روز به تو فکر میکنم و با تو حرف میزنم ، دلم مدتهاست گرفته ، این وبلاگ هم شده دفتر غمنامهء من .

خیلى ضعیف و ترد شدم ، کم کم دارم میبُرم دیگه ، بیخودى اشکم میریزه دست خودمم نیست، دیروز با دوچرخه افتادم زمین دستهام و زانوهام کبود و زخمى شد منهم مثل بچه ها زدم زیر گریه نه که از درد از اینکه یهو احساس تنهایى بهم هجوم آورد ،تمام قلبم پر شد از درد بیکسى، بهانهء خوبى بود براى تخلیه