امشب از سر شب به یادت بودم ، صداى خنده ات نواى سازت و آوازت تو گوشم مرور میشد، یاد اون روز افتادم که تو استخر بودیم و تو توى راه و بیراه حیاط و آشپزخونه لیوان همه رو پر میکردى ، حتى مزهء مشروبى رو که برام ریختى امشب باز زیر زبونم مزمزه کردم ، باز براى نمیدونم چندمین بار صدات رو گوش کردم که میخوندى مرا دریاب که مرگم سخت نزدیک است .
از سر شب آرام و قرار نداشتم که بیام بشینم برات بنویسم ، اصلاً این فضاى بی روح برام شده تمثال خودت، دلم براى نوشتن تو اینجا تنگ میشه ، احساس میکنم نوشته هام رو میخونى .
دلم از بیکسى و تنهایى ،از نداشتن کسى براى درد دل کردن ، از عدم تفاهم و درک متقابل با اطرافیانم سخت گرفته ، حتى دیگه گریه هم سبکم نمیکنه ، دیگه استاد شدم تو حفظ ظاهر با یک لبخند غلیظ و خوشرنگ و لعاب ،دلم برا تنهایى نشستن و نوشتن و نوشتن و سیاه کردن کاغذ و غرق شدن تو عالم خودم و کاغذا رو با اشک خیس کردن تنگه . آیا میشه یک روز باز کسى رو داشته باشم که به اندازهء تو باهاش راحت باشم؟