نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

آماج غم

چه سخت آماج سیلى هاى پیاپىِ زندگى قرار گرفتم و هنوز ایستاده ام!!!! 

از درون پوسیده و خورده شدهء موریانهء غم ولى از بیرون صاف و اتو خورده!!! کى میدونه پشت لبخندِ آدما چى پنهان شده؟ خودم در عجبم که این همه درد رو چطور تاب آوردم!!!

خسته شدم از قوى بودن ،میخوام زن باشم تمام قد بشکنم و پرواى دیده شدنم نباشه. دلم میخواد اشک بریزم به پهناى تنهایى هام  ، میخوام با چهرهء خود واقعیم زندگى کنم . 

 درد تو سینه ام جمع میشه و تا حد انفجار پرم میکنه ، اما لبخند مصنوعى کماکان پا برجاست 

کى میدونه تا مرگ چند نفس براش مونده؟

گاهى واقعاً دلم میخواد تمام نفس هاى باقیمونده رو یکباره در یک نفس بلند خلاصه کنم و صورتک زشت رو با اون لبخندش به جا بگذارم و برم ...

حالم از این همه تظاهر بهم میخوره.

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
    پریا! تشنه‌تونه؟
    پریا! خَسّه شدین؟
    مرغِ پر بَسّه شدین؟
    چیه این‌های‌هایِتون
    گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد