نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

خورشید خاموش

نمى دونم من زیادى تحت تأثیر رفتنت قرار گرفتم یا دیگران زود به نبودت عادت کردند !!!!!! یا شاید من به اندازهء اونها قوى نیستم که قدرت پذیرش یک همچین مسائلى رو داشته باشم!؟ همیشه فکر میکردم واقع بین تر از این باشم و واقعیتهاى زندگى رو بتونم بپذیرم، اما نیستم. 

اینجا تو غربت غمها بزرگتر و شادیها کوچکتر هستند، یعنى نمیشه شادیها رو لمس کرد ، وقتى میگن عروسى فلانیه سهم ما حسرت بودن در کنار فامیل و تازه شدن دیدارها تو مراسم است، اما وقتى میشنویم کسى از دنیا رفته باورش سخته چون نه میتونیم سیر گریه کنیم نه که مراسمى هست که رفتنش رو به چشم ببینیم و با مصیبت کنار بیایم ، دیگه جملهء خاک سرده و غم رو سرد میکنه هم معنى نداره. پس غممون تا مدتها تازه میمونه. 

مجبوریم به روزمرّگى ادامه بدیم در حین روزمَرگى. 

حالا تصور کن من بعد از اون همه سختى و کش مکش با زندگى و سفید کردن مو در جوانى ، تازه تحولات زندگیم به نتیجه رسیده و دارم میفتم رو روال عادى و نیازمند حرف زدن با تو که تمام این مدت تشویقم کردى به پایدارى و زخمهایى که اعتماد به نفسم خورده بود رو ترمیم کردى ، که یک سیاه چاله تو رو بلعید ، تو که بزرگترین خواهش من از زندگى هستى ، تو رو که معتاد به دلداریهات هستم ، تویى که همزاد درونم بودى.

شاید اگر روزى برم ایران رفتن تو باغ دماوند برام خیلى سخت باشه اما براى دیگران از هفتهء پیش از سر گرفته شد !!!!! 

چقدر راحت غمهاشونو مدیریت میکنن ، اگه همسرت میتونه خب من چرا نمیتونم؟ یعنى چى اینهمه تناقض؟ مفهوم عشق چیه ؟ عشق یعنى تفاهم، کورى، دوست داشتن و دوست داشته شدن یا هم آغوشى؟ نه ... توى یخ بستگى این روزها منجمد شدم. 

تناقض مرز هستى را گرفته

و رؤیا نقش خام خواب ما باشد 

حقیقت نیست ، حقیقت قصهء خاک است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد