نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

بى...ما...رف...تى...تن...ها...مان...دم

امروز یک ماه سیاه از رفتنت گذشت، هر روز از این ماه رو با یاد صدات که میخوندى ( به مرگم یک نفس مانده ) پشت سر گذاشتم

میدونى چه قدر کمت آوردم؟ میدونى نگاهات باهام حرف میزنه هنوز؟ میدونى چه قدر بیقرارتم؟ اگه میدونستى نمیرفتى؟

هر روز عکسات رو نگاه مى کنم و از نو بغض راه نفسم رو میبنده.

بد جورى احساس تنهایى میکنم، دوباره اون تپش قلب لعنتى شروع شده و دکترهاى اینجا هم فقط توصیه میکنن به اعصابت مسلط باش. 

اَه حالم بده باااااااااز، به شدت توانایى هام ضعیف شده، اصلاً تمرکز ندارم ، احساس خفگى میکنم. 

دلم براى تمام مهربونیات از ریز تا درشتش تنگه ، وقتى شنیدم تو راه بیمارستان گفتى دارم تموم میکنم دیوونه شدم . 

دلم میخواد یک بار دیگه با حرف اوّلِ اسمت با اون آهنگ خاص صدات کنم : فَ

هرگز هرگز هرگز غم نبودت کهنه نمیشه فَـــــ

به خود گفتم فراموشى پناهم میدهد در خود

فرار قصه دیروز علاج درد خواهد شد

ولى دیدم فرار از خود فرار از من به آیینه است 

نیاز تو تمام من، نه یک احساس در سینه است

فقط یک چهره خسته ام میان چارچوب عمر

به مرگم یک نفس مانده، در این فرصت مرا دریاب

فَ عزیزم خستگیهات رو غیر از من کى میدونه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد