نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

بلوغ

اولین روز مدرسه کلاس اول مامانم گفت دیگه بزرگ شدى مثل پارسال گریه نکنیا، و من رو همراه خواهر بزرگم تنها به مدرسه فرستاد، کلى دلم شور میزد اما مامان گفته بود دیگه بزرگ شدم و نباید گریه کنم.

نمى فهمیدم پس چرا خواهرم هى امر و نهى میکرد! چرا وقتى میخواستن در مورد ما صحبت کنن میگفتن بچه ها! یا گاهى میگفتن هنوز بچه اى نمى فهمى!!!!!!

وقتى بزرگتر شدم و رفتم راهنمایى فکر کردم دیگه خیلى بزرگ شدم دوستانى داشتم که در مورد پسرها حرف میزدن، به مدل راه رفتنشون توجه میکردن، میگفتن واااااى تو چرا تو خیابون میدوى مگه بچه دبستانى هستى؟ نمى فهمیدم چرا وقتى آدم بزرگ میشه نباید بدوه؟! خیلى وقتها دیده بودم ادم بزرگها میدوند!

وقتى رفتم دبیرستان یقین کردم که بزرگ بزرگ شدم کلى براى خودم اداى خانمها رو در مى آوردم، به امور خونه میرسیدم، غذا میپختم، جدى تر درس میخوندم، کتابهاى چندین جلدى میخوندم. 

اما وقتى دیپلم گرفتم یهو خودم رو در برابر کنکور و دانشگاه و رفتن به یک شهر دور کوچک دیدم، مامان میگفت نگران نیستم تو میتونى و این باعث شد بتونم دقیقاً مثل روز اول مدرسه که باعث شد گریه نکنم. 

وقتى بچه دار شدم احساس کردم اى واى کى من قاطى آدم بزرگها شدم!؟ تا حالا فکر میکردم بزرگ شدم ولى اونشب که پسرک کوچوى لاغرم رو تو بغل گرفتم فهمیدم تا حالا چقدر بچه بودم، یک دفعه روحم تعالى پیدا کرد، یک احساس خاص که هرگز تجربه اش نکرده بودم، شادى توأم با دلشوره از مسئولیتى که گردنم بود.

امروز سیزده سال از اون روز میگذره احساس مسئولیت و بچه با هم بزرگ میشن، این روند همیشه ادامه داره تا زمانى که نفس دارى اما وقتى بچه کم کم میره که مستقل بشه مادر و پدر کم کم میرن که بچه بشن.

امروز احساس میکنم خیلى ساله که جسماً بزرگ نشدم نه قدم بلند تر شده نه تغییر ظاهرى بیشترى نسیبم شده ولى به اندازه تمام دنیا بزرگ شدم و سنگین!!! حالا میفهمم روح تا بزرگ نشده هنوز باید دوید، باید گریه کرد، باید با صداى بلند خندید، باید بستنى رو با لذت لیسید، چون وقتى بزرگ شدى دیگه از این کارها به اندازهء بچگیهات لذت نمیبرى، لبت میخنده اما فکر داره زار میزنه، لبت میخنده اما دل داره شور میزنه، لبت میخنده اما چشم اشک میریزه.

امروز سى و یک سال از روز اول مدرسه ام گذشته و دیگه دلم نمیخواد آدم بزرگ باشم.

بزرگ شدن درد داره، سخته، تا مغز استخوان آدمو میسوزونه.کودک بودم انقلاب شد،جنگ شد، وحشت کردم، مرگ رو دیدم، سفر کردم، غربت رو دیدم، آتش و خون رو در هم دیدم، از خانواده دور شدم، مادر شدم و ...

اما امروز احساس کوچکى میکنم وقتى توى دنیاى به این بزرگى دردهاى بزرگتر وجود داره و کارى از من بر نمیاد، وقتى از مادرم و دلشوره هاش دورم، وقتى نیستم که دستهاى زحمت کشیده اش رو بگیرم، وقتى نیستم که به کودک فال فروش تو خیابون یک اسکناس بدم و از لبخندش لذت ببرم، وقتى کار بزرگى نمیتونم انجام بدم که چیزى تغییر کنه و بهتر بشه. تلاش براى بهبود زندگى شخصى کمه یک چیز بزرگترى هست که باید ساخت باید عوضش کرد تا بزرگ بشى تا احساس کنى واقعاً بزرگ شدى، باید واقعى بزرگ شد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد