دیروز جایی خوندم “اتفاقهای خوب زیاد دووم ندارن” و تمام تنم لرزید. تو بهترین اتفاق زندگیمی، و حالا میبینم که هیچ نقطه ثقل پایداری در بودنت وجود نداره.
اینکه یک ماه بدون تو لحظهها و ثانیهها رو به انتظار بشینم (امروز تازه یک هفتهاس) کار آسونی نیست.
گفتی : اصلا نمیفهمم چطور یک ماه میگذره و میفهمم وقت نکردم ببینمت!
اما برای من یکسال میگذره اون یک ماه! و دم نمیزنم.
روزها بدون صدات نمیگذره، تمام هفته رو کار میکنم به امید ویکند خاکستری که شاید ...
برای داشتنت تا کدام مرز باید سقوط کنم؟ برای اینکه عشق تو چشمات ببینم کدام کوه رو باید تیشه کوب کنم؟ برای اینکه دلت بیقرار عشق باشه چقدر دیگه باید فاصلهام رو زیاد کنم؟
کاش هرگز اون جملهی معروفت که منو سخت بهم میریزه رو نشنوم.
بیا این حجم زیاد انتظار رو از روی دلم بردار.
جیران
قانون عشق بده و بستانه.
یعنى هر چقدر عشق گرفتى باید یکم اضافه تر پس بدى. اگه اعتماد گرفتى باید مطمئنتر پس بدى. اگه توجه گرفتى بیشترش رو اگه ندادى کمتر ندى. عشق، اعتماد ، توجه و مهر و محبت و، و، و... همه از وجود عاشق نشأت میگیره و اگه همینها رو از معشوق نگیره پوچ و میان تهى میشه. میشه یه آدم بى عشق و بى اعتماد و بى توجه و محبت که با خار بیابان هم همنشین نمیتونه بشه. اونوقته که معشوق پسش میزنه، دلزده میشه ازش، بدون اینکه بفهمه این مترسک پوشالى روزى آدمى بوده پر از چیزهاى با ارزشى که همه رو خرج او کرده.
براى همینه که میگن ابهت عشق به نرسیدنه.
جیران
در این سکوت تلخ، از شدت عشق اعتراف میکنم
دخترک کوچک درونم دائمبه تو فکر میکند
درست از زمانى که مرا در آغوش کشیدى و خودمان را با هم شریک شدیم
چیزى که هیچ وقت نباید شریک میشدیم.
اعتراف میکنم وراى تمام کلمات، تمام رویاها، تمام غمها و شادیهایم مثل یک دیوانه
عاشقتم عاشقتم عاشقتم
اقرار میکنم که در تمام خنده ها، تمام رازها، تمام اشکهایم تجلى دارى
عاشقتم آنچنان که خدا به رقص بدنهاى ما لبخند میزند
عاشقتم عاشقتم عاشقتم
حالت خوب میشه وقتى اول صبح گوشیت رو برمیدارى و میبینى عکس کسى که براى دل بریدن ازش با خودت در ستیزى روبروت داره لبخند میزنه.
حالت خوب میشه وقتى دقیقاً همون لحظه که دارى فکر میکنى کاش ... یهو ببینى پیغام داده به من زنگ بزن.
حالت خیلى بهتر میشه وقتى صداشو میشنوى که میگه دلم خیلى تنگ شد نتونستم تماس نگیرم.
حالت عالیه وقتى داریش، وقتى منتظر صداى زنگ تلفنى ، وقتى صداى عشق ورزیدنشو میشنوى و هزارتا وقتى دیگه، اما پوچ و مچاله میشى وقتى یادت میاد که حالت قرار نیست همیشه اینطورى خوب بمونه.
نباید ها دیوانه وار دور سرت میچرخن و دلت رو آشوب میکنن. لذتى که ته مزهء گس داره و خوب که عمیق بشى تلخى میزنه.
بى صبرانه بوئیدنش رو انتظار میکشى و بارها تصورش میکنى در کنارت اما تمام وجودت پر از دلهره و نفى منطقته.
نمیفهمم چرا اتفاقها به موقع نمیوفتن؟ یا چرا این پازل بد قوارهء زندگى همیشه با یه تیکهء مهم گم شده ناقص میمونه؟ چرا آدمها تو نامناسب ترین موقعیت با هم برخورد میکنن؟
آخرش میترسم به این نتیجه برسم که به جهنم که هیچى با هیچى جور نیست دل ما که با هم جوره پس بغلش کن و محکم ببوسش و به اندازهء تمام سالهاى بى عشقیت لذت ببر و عشق بورز.
جیران
امروز اصلاً حال روز خوبى ندارم. یه عالمه تشنج و التهاب به جونم ریخته شد، و با اشک ریختن هم دردم درمون نشد که نشد.
چشمامو میبندم صداتو میشنوم که میگى : میاى اینجا؟
همین جمله کافیه که دوتا بال دربیارم و 43.8 کیلومتر پرواز کنم تا عشق.
از پارکینگ به بعد رو پاهام یارى نمیکنن. من نباید اینجا باشم ولى هستم! چرا؟ نمیدونم! نه میدونم ولى دارم به خودم دروغ میگم! تند و سنگین قدم برمیدارم، گونه هام داغ شده، قلبم تند میزنه، باز این مغز من داره مخالفت میکنه.
میرسم به در آپارتمان و تورو میبینم که پشت در منتظرم ایستادى، یه حبه قند لبت رو که دهنم میذارى همهء دردها و تشنج و التهاب از وجودم سفر میکنه و نابود میشه.
من اینجام. باید اینجا باشم، دقیقاً همینجا بین بازوهاى مردونهء تو. جایى که تو با جادوى خودت منو مى بلعى. سحر میشم توى دستهاى تو. هیچ کس و هیچ چیز غیر از تو نیست، حتى بود خودم رو هم احساس نمیکنم ، من در توأم.
کاش جادوى وجودت هرگز باطل نشه.
چشمهامو باز میکنم !
تا قعر واقعیت رو سیاه سقوط میکنم ، تنم تکه تکه شده از این سقوط.
من از اینهمه سیاهى و زشتى میترسم.
شورى اشک رو مزمزه میکنم، شور نیست تلخه ، تلخ.
10روز مونده تا آرامش نسبى. کاش زود بگذره این روزها و من تاب بیارم گذر کند زمان رو و نمیرم زیر سنگینى فضاى این روزها.
کاش دوباره با چشمهاى باز منو جادو کنى. بى تابم.
جیران