نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

هرگز نمیرد دوستى

چه سعادتى نصیب زمین شد که براى همیشه تو رو تو آغوشش داره

اما آیا نجوایى با تو میکنه از تلخیها و شیرینى هاى زندگى؟ یا که اصلاً صدایى بگوشت میرسه؟ آیا هنوز دلت تنگ میشه براى سازت، براى جمع شدنهاى دماوند، براى نشستن دور آتیش یا حتى براى منِ دیوونه؟!

گاهى دیگه جلوى آه کشیــــــــــــــدنم رو نمیتونم بگیرم، اشکهام سر خود شدن حرف شنوى ندارند، بخارى که از سوز دلم بلند میشه چشمهام رو به اشک مینشونه. 

کـــــــــــــــــــــــــــاش بودى،همین.

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازى که میبینم بد آهنگ است

امشب از سر شب به یادت بودم ، صداى خنده ات نواى سازت و آوازت تو گوشم مرور میشد، یاد اون روز افتادم که تو استخر بودیم و تو توى راه و بیراه حیاط و آشپزخونه لیوان همه رو پر میکردى ، حتى مزهء مشروبى رو که برام ریختى امشب باز زیر زبونم مزمزه کردم ، باز براى نمیدونم چندمین بار صدات رو گوش کردم که میخوندى مرا دریاب که مرگم سخت نزدیک است .

از سر شب آرام و قرار نداشتم که بیام بشینم برات بنویسم ، اصلاً این فضاى بی روح  برام شده تمثال خودت، دلم براى نوشتن تو اینجا تنگ میشه ، احساس میکنم نوشته هام رو میخونى . 

دلم از بیکسى و تنهایى ،از نداشتن کسى براى درد دل کردن ، از عدم تفاهم و درک متقابل با اطرافیانم سخت گرفته ، حتى دیگه گریه هم سبکم نمیکنه ، دیگه استاد شدم تو حفظ ظاهر با یک لبخند غلیظ و خوشرنگ و لعاب ،دلم برا تنهایى نشستن و نوشتن و نوشتن و سیاه کردن کاغذ و غرق شدن تو عالم خودم و کاغذا رو با اشک خیس کردن تنگه . آیا میشه یک روز باز کسى رو داشته باشم که به اندازهء تو باهاش راحت باشم؟



آوار بغض

هنوز هر روز به تو فکر میکنم و با تو حرف میزنم ، دلم مدتهاست گرفته ، این وبلاگ هم شده دفتر غمنامهء من .

خیلى ضعیف و ترد شدم ، کم کم دارم میبُرم دیگه ، بیخودى اشکم میریزه دست خودمم نیست، دیروز با دوچرخه افتادم زمین دستهام و زانوهام کبود و زخمى شد منهم مثل بچه ها زدم زیر گریه نه که از درد از اینکه یهو احساس تنهایى بهم هجوم آورد ،تمام قلبم پر شد از درد بیکسى، بهانهء خوبى بود براى تخلیه

خداحافظ اهورایى

  چهل روز از رفتن بدون خداحافظیت گذشت  


دلتنگتم خیلى زیااااااااد

یادم نیست برات گفتم یا نه، وقتى خیلى جوون بودم... اولین کسىً رو که نرد عشق بهش باختم تو یک تصادف از دست دادم ، مدتها لیلى وار به سوگ نشستم ، تمام اوقات فراغتم رو بر سر مزارش مینشستم و باهاش حرف میزدم . تجربهء خیلى تلخى بود ، اونروزها تو اوج جوونى بودم (١٦-١٧) مثل یک نوزاد،بکر بودم و طبیعتاً سخت شکستم . اون تجربهء عشق با ٣ قدم فاصله شیرینترین خاطراتم رو ساخت. بعد از اون درد که تا اعماق وجودم رسوخ کرد مثل سفالِ لعابدار نفوذ ناپذیر شدم ، حتى تا مدتها کنارم بود ( شاید من تصور میکردم هست و یا شاید بود ) شبها با هم میخوابیدیم و صبحها با هم بیدار میشدیم . 

خیلى طول کشید تا آتیش غمم خاکستر شد.

اما رفتن تو دونه دونه ،سر صبر داره تک تک سلولهامو میسوزونه و تا بخواد به آخرى برسه سلولِ جدیدى هست براى سوختن، این تداوم داره ذوبم میکنه، شاید اگر مثل قبلاً مزارى در دسترسم بود که تجلى وجودت میشد سبک میشدم. اما حالا وجودم گر گرفته خیال خاموشى نداره. میدونى چى بیشتر میسوزوندم؟ اینکه یادم میاد کلى حرف نگفته دارم باهات. اینکه حرفات یادم میاد که میگفتى دلم برات تنگ میشه وقتى چند روز وقت نمیکنم پاى نت بشینم اما حالا که رفتى خبر از دلت ندارم ... 

اون وقت که مجنونِ  من رفت هر کسی به سهم خودش سعى میکرد با دردم کنار بیاد ، حتى کسى رو داشتم که شبها منو مادرانه نوازش کنه و از راز دل مجنونم برام بگه ، بگه که سنگ صبورش بوده ... اما الآن کسی نیست که حتى من از دردم براش بگم و سبک بشم ، بگم که سنگ صبورت بودم ، بگم دردمون از یک جنس بود ، هر دو عشق رو تو زندگى گم کردیم ،نه که نداشته باشیمش داشتیم ولى یه جایى تو روزهاى که گذشت گمش کردیم یا شاید باختیمش نه به هم  که با هم، تهى شدیم ، از دستش دادیم و از همون روز احساس همدردى مثل کهربا بین ما عمل کرد  

( نمیدونم چرا این شراب لعنتى اثر نداره امشب ) 

سالها از زمانى که براى فراموشى به مستى پناه بردم میگذره ،یادمه اونقدر نوشیدم که همه چیز ابعادش رو از دست داد  ، اما امشب، امشب لعنتى ، همه چیز داره هزار بعدى میشه مثل دو آیینه رو در رو در هم و با هم تا ابد ، تا نهایت و به غایت

دارم سعى میکنم فراموش کنم ،اما نمیشه تو عین خودم بودى ،کلامت ، جنس غمت ، صنف شادیهات، علایقت ، دیوونگیات ، اشتباهاتت ، و جالبتر اینگه نگاهت به اشتباهاتت، اینکه خودت رو مثل من به خاطر به قول تو غلط هایى که کردى سرزنش نمیکردى ، کله شقى هات و اینکه میدونستى چى میخواى. خب من باید بتونم خودمو فراموش کنم ؟ شدنیه؟ فرار از من و ما، به کجا؟ 

کاش یکى از ما اونقدر آمى و سطحى بودیم که این همزادى رخ نمیداد. میترسم به ابتذال کشیده بشم ، به پوچى ، به هیچى ...

بى تو میترسم ، از روزى که رفتى باز جرأت ندارم سرنوشتم رو به دست بگیرم ، امور طبق خواستهء اطرافیان رتق و فتق میشه ، انگار دیگه نمیتونم افسار خواسته هامو بدست بگیرم ، امروز به خودم یادآورى کردم که گفتى اون کارى رو بکن که ته دلت میخواى . آخه الان تهء دلم رسوب گرفته حتى دیگه نمیدونم ته دلم چى میخواستم!!! یادته گفتم سکوى پرواز کسى نمیشم که سالها پر پروازم رو بسته بود ؟ الآن تبدیل شدم به همون سکو که نمیخواستم . 

از همسرت پرسیدم : میزون شدى؟ گفت از اولش میزون بودم !!! پس چرا من میزون نمیشم؟ 

کاش خیلى چیزها رو مثل تو بى پروا بهت گفته بودم ، حالا میفهمم باید بی پروا و کودکانه با احساس روبرو شد ، بر خلاف تو احساسم رو خفه کردم تا امروز که دیره، و کاش به زبان مى آوردم که چقدر دوستت داشته ام و دارم ، کاش مثل تو نمیترسیدم بگم عاشقتم ، اونقدر ترسیدم که حتى به خودم اعتراف نکردم و حتى وقتى تو اشاره میکردى با رندى مسیر صحبت رو عوض میکردم.

یک اعتراف: اونروز که گفتى شاید تابستون برى فنلاند و حتما سرى هم به من میزنى کلى منتظرت بودم و نقشه کشیده بودم که کجاها بریم ، به خودم قول داده بودم قدم تو هیچ بار یا نایت کلابى نگذارم و اولین بار با تو برم، و هنوز نرفتم و شاید هرگز . 

یادمه بابت یک خطام گفتى اگه من بودم اونقدر دستت رو فشار میدادم که درد بگیره ، من گفتم نمیخوام ،تو بدجنسى ، اما حالا راضیم باشى بزنى تو گوشم ،البته با تو بودن با اون مبنا و مفهوم جاى خطا نداره . 

متنفرم از اینکه حتى وقتى تا خرخره خوردم مغزم مثل ساعت کار میکنه و عبور لحظه ها رو ثبت میکنه. ⚡⚡⚡⚡⚡