نیمهء پنهان
نیمهء پنهان

نیمهء پنهان

آماج غم

چه سخت آماج سیلى هاى پیاپىِ زندگى قرار گرفتم و هنوز ایستاده ام!!!! 

از درون پوسیده و خورده شدهء موریانهء غم ولى از بیرون صاف و اتو خورده!!! کى میدونه پشت لبخندِ آدما چى پنهان شده؟ خودم در عجبم که این همه درد رو چطور تاب آوردم!!!

خسته شدم از قوى بودن ،میخوام زن باشم تمام قد بشکنم و پرواى دیده شدنم نباشه. دلم میخواد اشک بریزم به پهناى تنهایى هام  ، میخوام با چهرهء خود واقعیم زندگى کنم . 

 درد تو سینه ام جمع میشه و تا حد انفجار پرم میکنه ، اما لبخند مصنوعى کماکان پا برجاست 

کى میدونه تا مرگ چند نفس براش مونده؟

گاهى واقعاً دلم میخواد تمام نفس هاى باقیمونده رو یکباره در یک نفس بلند خلاصه کنم و صورتک زشت رو با اون لبخندش به جا بگذارم و برم ...

حالم از این همه تظاهر بهم میخوره.

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
    پریا! تشنه‌تونه؟
    پریا! خَسّه شدین؟
    مرغِ پر بَسّه شدین؟
    چیه این‌های‌هایِتون
    گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...


مرگ قو

سکوت از هر طرف جاری هوای خانه تاریک است
میان زندگی با مرگ پل ویرون و باریک است 
مرا دریاب پیش از مرگ که مرگم سخت نزدیک است
فقط یک چهره خستم میان چارچوب قاب 
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب
عبور لحظه های عمر دلیل پیری من نیست
فرار از من که تو هستم مگر در خود شکستن نیست
من غافل به دست خود شکستم هر چه پروردم
ولی در این قمار تلخ به خود بیش از تو بد کردم
فقط یک چهره خستم میان چارچوب قاب
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب
به خود گفتم فراموشی پناهم می دهد در خود
فرار از قصه دیروز علاج درد خواهد شد
ولی دیدم فرار از تو فرار از من به آئینه ست
نیاز تو تمام من نه یک احساس که در سینه ست
فقط یک چهره خستم میان چارچوب قاب 
به مرگم یک نفس مانده در این فرصت مرا دریاب

از این فرهاد کش فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز 
هر طرف می سوزد این آتش 
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود 
من به هر سو می دوم گریان 
در لهیب آتش پر دود 
وز میان خنده هایم تلخ 
و خروش گریه ام ناشاد 
از دورن خسته ی سوزان 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد 
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم 
همچنان می سوزد این آتش 
نقشهایی را که من بستم به خون دل 
بر سر و چشم در و دیوار 
در شب رسوای بی ساحل 
وای بر من ، سوزد و سوزد 
غنچه هایی را که پروردم به دشواری 
در دهان گود گلدانها 
روزهای سخت بیماری 
از فراز بامهاشان ، شاد 
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب 
بر من آتش به جان ناظر 
در پناه این مشبک شب 
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد 
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش 
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان 
و آنچه دارد منظر و ایوان 
من به دستان پر از تاول 
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود 
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود 
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر 
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر 
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب 
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد 
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد


فَــــــــــــــــــــ بشنو از دل

گاهى آدم از درون خورده میشه ، مکیده میشه ، مچاله میشه ... اما از بیرون صاف و اتو خورده است. امروز من اینطورى بودم ، عصر دیگه طاقت نیاوردم  تنها رفتم رو نیمکت کنار دریا نشستم و هدفون گذاشتم تو گوشم با صدای بلند همراه رضا صادقى خوندم ( وایسا دنیا من می خوام پیاده شم) ، اشکم میریخت و آرومم میکرد،،امروز از همهء دنیا دلخور بودم . چه خوبه اینجا مردم  وقتى  نگات میکنن  علامت سوال دور سرشون نمیچرخه ، لازم نیست نقاب بزنى که کسى اشکت رو نبینه ، انگار براشون نامرئى هستى . تا حالا شده با تمام کسایى که میشناسی یا نسبت دارى  غریبه بشى و به جاش همهء غریبه ها رو بخواى بغل کنى و باهاشون از دردات بگى ؟ حس غریبیه اما تو دلت یه جور انتقامه از تمام کسایى که قضاوتت میکنن بى که لیاقتش رو داشته باشن  نه؟   خیلی سخته مجبور باشى سکوت کنى در برابر کسایى که سطحى نگرانه بدون در نظر گرفتن احساسات و شعور روحى باهات بحث کنن ، کسایى که تو عمرشون ٣ خط کتاب نخوندن، نیما و سهراب و شاملو  رو نمیشناسن، وقتى گریه ات میگیره میگذارن پاى ضعفت . وقتى میگن  حرف حق گریه نداره آدم میخواد چنگ بندازه تو سینه و دلشو نشون بده که خون میچکه،  تنهایى ١٠٠ بار بهتر از همنشینى با کسانیه که عقدهء خود بزرگ بینى دارند،  دلم میخواد آسون زندگى کنم همین.

اونروزى که متن بالا رو برات کامنت کردم از همه چیز و همه کس دلزده بودم الّا تو، وقتى برام نوشتى : دلم نمى خواد اشکت رو ببینم بى اراده خندیدم، از روزى که رفتى دیگه مسنجرم رو باز نکردم

فقط تو تونستى اشکهام رو درست بفهمى. جاى بوسه ات رو موهام وقتى با همهء بچه ها نشسته بودیم رو پله هاى پشت ساختمون و من پقى زدم زیر گریه هنوز دست میکشم و اشک میریزم. 

این روزا حالم خیلى خرابه، یه نوع خفگى، یهو یه چیزى تو دلم میریزه پایین و بغضم یهو میترکه، سر کلاس تمرکز ندارم، تو خونه به خاطر پسرکم خیلى خوددارى میکنم، تو تنهاییم غرق میشم و زمان از دستم در میره. 


خانهء دوست کجاست؟

بى...ما...رف...تى...تن...ها...مان...دم

امروز یک ماه سیاه از رفتنت گذشت، هر روز از این ماه رو با یاد صدات که میخوندى ( به مرگم یک نفس مانده ) پشت سر گذاشتم

میدونى چه قدر کمت آوردم؟ میدونى نگاهات باهام حرف میزنه هنوز؟ میدونى چه قدر بیقرارتم؟ اگه میدونستى نمیرفتى؟

هر روز عکسات رو نگاه مى کنم و از نو بغض راه نفسم رو میبنده.

بد جورى احساس تنهایى میکنم، دوباره اون تپش قلب لعنتى شروع شده و دکترهاى اینجا هم فقط توصیه میکنن به اعصابت مسلط باش. 

اَه حالم بده باااااااااز، به شدت توانایى هام ضعیف شده، اصلاً تمرکز ندارم ، احساس خفگى میکنم. 

دلم براى تمام مهربونیات از ریز تا درشتش تنگه ، وقتى شنیدم تو راه بیمارستان گفتى دارم تموم میکنم دیوونه شدم . 

دلم میخواد یک بار دیگه با حرف اوّلِ اسمت با اون آهنگ خاص صدات کنم : فَ

هرگز هرگز هرگز غم نبودت کهنه نمیشه فَـــــ

به خود گفتم فراموشى پناهم میدهد در خود

فرار قصه دیروز علاج درد خواهد شد

ولى دیدم فرار از خود فرار از من به آیینه است 

نیاز تو تمام من، نه یک احساس در سینه است

فقط یک چهره خسته ام میان چارچوب عمر

به مرگم یک نفس مانده، در این فرصت مرا دریاب

فَ عزیزم خستگیهات رو غیر از من کى میدونه؟