-
خورشید خاموش
دوشنبه 31 تیر 1392 19:23
نمى دونم من زیادى تحت تأثیر رفتنت قرار گرفتم یا دیگران زود به نبودت عادت کردند !!!!!! یا شاید من به اندازهء اونها قوى نیستم که قدرت پذیرش یک همچین مسائلى رو داشته باشم!؟ همیشه فکر میکردم واقع بین تر از این باشم و واقعیتهاى زندگى رو بتونم بپذیرم، اما نیستم. اینجا تو غربت غمها بزرگتر و شادیها کوچکتر هستند، یعنى نمیشه...
-
آه و دیگر هیچ
یکشنبه 23 تیر 1392 23:33
باز گم شدم ، تو زمان و مکان رها ، باز دنیام سیاه و سفید شده ،سینه ام سنگینه ، دلم بد برات تنگ شده فردا دارم میرم توى خونهء جدید ، وسط یک عالمه کارتن بسته بندى شده نشستم و گیج و گم تو افکارم دنبال خاطراتت میگردم صداى گرمت ونواى سازت تو گوشم داره تکرار میشه و هر لحظه به جنون نزدیکترم میکنه توى هزارتوى آیینه اى زندگى تو...
-
غوطه در ناباورى
یکشنبه 23 تیر 1392 21:38
آدمها همه از رو پوست همدیگر رو میشناسند ، کم پیش میاد کسی با نگاه بتونه درست بخوندت و یا حتى معنى نگاه کسى رو درست بفهمى، سالها بود میگشتم که یه دوست اینجورى پیدا کنم ، که بتونیم مقصود رو از زبان دیگرى بشنویم ، نمیدونم اسمش تفاهم یا ذکاوته !! یا همدلى ؟ خیلى اتفاقى کسى رو که میخواستم در چند قدمى پیدا کردم ، دور بودیم...